کتاب چند بار شال گردنت را ببافم؟
-
فاطمه جابری فرد
-
فاطمه جابری فرد
-
-
-
۲۵ بهمن ۱۳۹۵
-
33
ماهرخ نشسته بود روی صندلیِ مقابلِ پنجره و بافتنی می بافت.
تمام سال آرام بود، شبیه یک گیاه، می نشست روبروی پنجره، زیر لب آوازی زمزمه می کرد و دستهایش مشغول بود.
اما روزهایی که حالش پریشان می شد، دائما در خواب و بیداری هذیان می گفت. بی وقفه اسم امیر را به زبان می آورد و فریاد می زد. نه لب به غذا می زد و نه حتی جز با تزریق آرامبخش می خوابید. مدام در انتظار بود و در ترس، هیچکس هم نمی دانست چه چیزی او را به این روز کشانده است.