موش تنبل کلاغ دانا

موش تنبل کلاغ دانا
داستان موش تنبل کلاغ دانا

  یکی بود یکی نبود.

کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی می کردند.

 کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه میاوردند می خورد و ایراد می گرفت: اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!

آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.

تااینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود و بقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.

وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید.

او خسته و گرسنه بود و حتی بلد نبود برود و برای خودش غذا پیدا کند.

کپل شروع به گریه کرد. کلاغی صدای او را شنید و از روی درخت پرسید: چرا گریه میکنی؟

کپل ماجرا را برای او تعریف کرد.

کلاغ گفت: اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.

کپل گفت: درست است. من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم.

کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواه ات می برم.

کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید